http://v110.ir/salavat/ http://v110.ir/salavat/ کلبه تنهایی


















سفارش تبلیغ
صبا ویژن


کلبه تنهایی

 

سلام امام مهربانم..

من نامِ شما را که می شنوم حال ِدلم عوض

 می شود اما خوب می دانم آنے نبوده ام که می خواهید...

 

مولای غریبم وقتے فکر می کنم گاهے چطور قلبتان می شِکند از عهد شکنی های من

دلم می خواهد زمین دهان باز کند و من در آن فرو روم....

 

چطور می شود منے که ادعایِ عشق به شما را دارم باز مسیرِ مستقیم را لنگ لنگان می روم.

و در جاده خاکے رفتن پیشتاز میشوم!

 

آمدم بگویم نَفَسَم به نَفَسِتان بسته ست

 

 آمدم بگویم من هرچقــــــــــدر هم بد باشم با دعاهای شما خوب می شوم،دعاهای شما معجزه می کند

 

از من نا امید نشوید خوب میشوم همین روزها، به عشق ِ لبخند رضایت ِ شما....

 

امشب ببخش مولای من!

 قرار بود من برای آمدنتان دعا کنم اما این من پر شده از گناه... غایب اصلے منم 

 

ممنون که برایم دعا میکنید...

الهے شرمنده ی مهربانیتان نشوم

 

??اللهم عجل لولیک الفرج??


نوشته شده در شنبه 94/12/15ساعت 1:31 صبح توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

قصه وکالت را زیاد شنیده ام !

اما قصه وکیلی چون تو را نه ...

تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است ...

پرونده ای که تو وکیل باشی قصه اش ستودنی است ...

وکیل که توباشی یک قدم با من است ده قدم باتو ...

در قصه وکالت تو به ازای دادخواهیت عشق و محبت است که هزینه می شود ...

از لحظه سپردن حالم به تو آرامش مهمان خانه زندگی ام شد ...

از روزی که ایمان آوردم تو وکیل منی و تنها پناهم ...

کتاب زندگی ام روی میزِ تو و تو آگاه از تمام خطوطش ، کلماتش ...

من یقین دارم که تو همه جا با منی و عاشقانه حقم را می ستانی ...

و تو در این عشق بازی ، پرده ازرازی بزرگ برداشتی ، رازی که اسمش رامی دانستم اما رسمش را ...

رازی به اسم "توکل" ...

"توکل" قصه ای است که از روز ازل بر ایمان خواندی و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی درتمام لحظات روشنایی دستانت دردست من است ...
نگران نباش و به من اعتماد کن ...

"توکل"،" توکل" ...

اما من نفهمیده بودم راز این قصه را ...

روزها و شبها بر من گذشت تا که شیرینی اش را به من چشاندی ...

قصه ای که در آن خدا وکیل من است ...

و فهمیدم :

"حسبنا الله ونعم الوکیل"


نوشته شده در چهارشنبه 93/10/17ساعت 10:11 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

با تبسّم های شیرین

با گلاب و حلقه گل .

با تمام آرزوهای قشنگ نو بهاران، نوازش کن غنچه های کبریا را

فصل میلاد گل آمد!

ترک یا لُر، کُرد یا ترکمن، فارس هستی یا عرب یا ...!

فصل میلاد گل آمد!

فصل زیبای بهاران.

فصل آهنگ دل انگیز ارادت!

به جهان، خاک درش افسر ماست هر قدم، سایه او بر سر ماست
پیروانیم، چه هستی،

 چه عدم دین احمد صلی الله علیه و آله وسلم ،

 همه جا، رهبر ماست

ای مسلمان! تو که لهجه شادی ات زیباست!

 اسپند بسوزان! عود روشن کن و با یک «یاعلی»،

دل به دریای «وحدت» بزن که امروز،

 شادمانی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم در شادمانی امتِ خویش است!

 امتی که در سایه پرچم «لااِلهَ اِلاّاللّه »

خواهد توانست بر تمام شیاطین جهان غلبه کند!

چرا نشود با آهنگ کُردی،

 غزل خواجه شیراز را در بلوچستان، شنید؟

چرا نشود با دو تار عاشق ترکمن،

 «بایاتی»های آذری را در هرمزگان، نواخت؟

 چرا نشود نغمه های لُری را،

حتی تا آن سوی تایباد برد و

گوشه های خراسانی را در کناره های سدّ دِز شنید؟

دست من، دست تو، دست او؛ دستِ قدرت ماست؛

 دست اتّحاد ما، دستی که در سایه پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم

 و عترت پاکش علیه السلام ، مجال از تفرقه افکنی بیگانگان گرفته است.

دستی که در سایه قرآن و سنت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ،

 وحدت و یکدلی خود را حفظ کرده است.

 دستی که در سایه امامت و ولایت،

 پرچم جمهوری اسلامی ایران را بر بام جهان اسلام به اهتزاز درآورده است؛

ای مسلمان! شادی کن! که عید احمد صلی الله علیه و آله وسلم آمد.

امروز جای هر کس، پیدا شود ز خوبان کان ماهِ مجلس افروز،

 اندر صدارت آمد
دریاست مجلس او، دریاب وقت و دریاب هان ای زیان رسیده،

 وقت تجارت آمد

نغمه های تازه را آغاز کن

روز، روزِ خرّم گل های زیبای بهار است. روز شادی بخشِ یاران مسلمان.

روز «یاسین» و «محمد صلی الله علیه و آله وسلم ».

روز خوشحالیِ زهرا. روز نصر و روز کوثر.

روز عطرآگین طاها. شادباش اینک، مسلمان! هفته وحدت مبارک!

 

 


نوشته شده در یکشنبه 93/10/14ساعت 8:4 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

درد و دل حضرت ولی عصر با امام حسین

حسین جان !

مهدی ام مهدی خسته ! دلم از بی وفایی ها شکسته

حسین جان مانده ام تنهای تنها !

شده کرب و بلایم کوه و صحرا !

حسین جان ....

کاش من جای تو بودم !

چو یارانت بدم گرد وجودت

شما گفتی ولی آنها نرفتند ... مرا یاران همه یک یک برفتند

حسین جان !

مهدی ام مهدی خسته ! دلم از بی وفایی ها شکسته

حسین جان ...

سال ها در انتظارم ، هنوز حسرت به یاران تو دارم

حسین جان انتقام نگرفته ام من به جای امتم شرمنده ام من

حسین جان قطعه قطعه جسم اکبر (ع)

سر افتاده علی اکبر (ع)

دو کتف خونی و مشک ابالفضل (ع)

کنار علقمه اشک ابالفضل (ع)

صدای ناله های جانسوز زهرا (س)

فرار کودکان در دشت و صحرا

همه منزل به منزل در اسارت

چنان که شد به آل تو جسارت

حسین جان !

مهدی ام مهدی خسته ! دلم از بی وفایی ها شکسته

هر آنچه عمه ام زینب (س) کشیده

بود هر صبح و شام در پیش دیده

ز قلبم میزند بیرون شراره

چه کاری سخت تر از انتظاره

حسین جان از شما شرمنده هستم

گناه امتم بسته دو دستم

چه قدر دیگر بگویم من به امت

دعا باشد کلید قفل غیبت

حسین جان !

مهدی ام مهدی خسته ! دلم از بی وفایی ها شکسته

 


نوشته شده در یکشنبه 93/8/4ساعت 11:13 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

بسم ربّ المهدی علیه السلام
مهدی جان؛
هیچ کس به من نگفت:
 که یاد شما در قلبم باران نور و برکتی می بارد که دانه وجودم را تا خورشید وجودت می پروردو بالا می برد

و این،یعنی بهره مندی از تربیت خصوصی بهترین مربّی عالم از جانب پروردگار.
 تازه دانستم که حتی وقتی تو را فراموش کرده ام به یادم هستی،

اما چقدر دیر فهمیدم اگر یاد تو باشم

تو مرا با نگاه ویژه ای یاد می کنی و این نگاه ویژه چه ها که نمی کند.
هرچند دیر،اما خوب شد دانستم که اگر به یاد شما باشم

شما مرا بادعای خالصانه و عنایت ویژه،مورد توجه قرار می دهی

و اینگونه من،آن گونه می شوم که خدا می خواهد،یعنی آماده برای یاری.
اگر از نوجوانی زودتر می فهمیدم که می شود شب،هنگام خواب با یاد شما خوابید

و صبح با یاد شما بیدار شد،

تا حالا سالها بود که این مشق را تمرین کرده بودم.
نمی دانستم که می شود درس خواندن را با یاد شما شروع کرد

و نوشتن را پس از نام خدا به یاد تو مزیّن نمود.


نوشته شده در شنبه 93/4/14ساعت 7:26 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

دو شب است که ماه، بغض هایش را فرو می خورد.
سنگ فرش های کوچه های تنگ کوفه،
احساس نفس تنگی می کنند.
شب از ستاره های دردناکش آویزان است،
بوی خون، کوفه را دچار خفقان کرده،
فریاد سکوت، خواب را بر شهر حرام کرده است؛
شهری که سال هاست به بوی غربت دچار است،
شهر نفرین شده ای که سال هاست دلتنگی هایش را گریه نکرده،
شهری که آرزوهایش بوی نفرین می دهد؛
بوی خون می دهد و بوی دلتنگی و غربت.
دو شب است که نخلستان های... کوفه، دلتنگی هایشان را بغض کرده اند
تا شاید دوباره عطش ناگفته هایشان را در تشنگی چاه فریاد کنند؛
چاهی که هر شب،
مظلومیت مردی خداگونه را با پرنده هایی که بر دهانه اش
حلقه می زدند، گریه می کرد؛
بزرگ مردی که نفس هایش بوی خدا می داد.
همیشه تنهایی که پیراهن تنگ غربتش در دنیایی که
وسعت بودنش را تحمل نمی کرد، می آزردش.
مهربانی که هوای دورنگی و شرجی شهر،
گلوگیر می شدش. آفتابی بود از جنس دریاها.
دلتنگی هایش بوی اشک های خدا را می داد
و بغض هایش بوی رفتن.
عدالتی که بر شانه های پیامبر صلی الله علیه و آله
به عمر چند هزار ساله خدایان سنگی پایان داد.
مسیحادمی که آسمان، آرزوی قدم هایش را داشت.
بغض تلنباری که شانه هیچ دیواری
تحمل گریه هایش را نداشت.
دو شب است که تمام دیوارها زار می زنندش.
دو شب است که مسجد سر بر زانو زده،
غصه ندیدن مردی را که هنوز دل خون غدیر،
تشنه دست های اوست که تا آخرین لحظه،
دنبال دست هایی بود که برای سکه های بیت المال
به سویش دراز نشده باشد.
دو شب است که محراب خون گریه می کند
تنهایی اش را در آفتاب پیشانی مردی که
دیگر پیشانی اش را هیچ سجده ای بوسه نخواهد داد.

نوشته شده در دوشنبه 92/5/7ساعت 2:15 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

امشب کوچه های خراسان از عبور تو خالی می شوند و داستان غریبی تو

با پر زدنت به پایان می رسد . ولی دستان روشنت ای چراغ هشتم ! هر

روز بلوغ ماه را به هنگام اذان بر گلدسته های حرم و بزم  آسمان قلب عاشقانت

به تماشا می گذارد . یا علی بن موسی الرضا (ع) زمین از غم فراقت در پر

خویش خزیده و تنها در مزار تو جرات سر بلند کردن دارد آنجا که دل های

شکسته خود را چون کبوتران حرمت بر پنجره فولاد نگاه تو دخیل می بندیم

و سر بر شانه های خیالت می گذاریم همان جا که طعم زخمی حاجت خود

را با آب سقا خانه ات در گلوی نیاز خویش می ریزیم . حنجره نورانی ات

جرعه نوش سم سیه دلان می شود و طنین هق هق زائرانت تا قیامت

گلوی سوخته ات را یاد می کند . تنها تو از آن شاخه گل های پرپر امامت

سهم دلهای شکسته این وطنی . ای امام غریب ، فکر پرنده های رو به

پنجره ات را بخوان که صادقانه و ساده با ریسمانی درد خود را به ضریحت

متصل کرده اند تا بی نوبت ترین طبیب جهان گوشه چشمی بر خاطر

مجروحشان بیندازد . تو آن جگر سوخته ای که آب را به زائرانش هدیه

می کند . زیرا فرزندان علی (ع) از عزیزترین های خود می بخشیدند و من در

صحن تو به دنبال اشاره هایی می گردم که با آن حرف می زنی . هر روز

به شوق تکرار خاطره تو و آهو ، آهوی دلمان از هر جا رمیده می شود .

دوان دوان در سایه تو مأوا می گیرد تا دست هایت مثل ابری سخاوتمند

بر سرمان ببارد . پس اشتیاق تند ما را حجاب کن یا علی بن موسی الرضا .

همراه با کبوتران حرمت محزون و گریان دل را به دور بارگاه تو پر می دهیم

تا با زمزمه ملائک همراه شویم .


نوشته شده در جمعه 91/10/22ساعت 11:22 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

چهل شب است که بر نیزه شدن آفتاب را بر سر 

شانه های آسمان می گرییم .

ای چرخ ! غافلی که چه بیداد کرده ای .

زخم عاشورا همیشه تازه است . 

پاییز را دیده ای ، چگونه نوباوگان تابستان

را به زمین می ریزد و سر و روی جهان را به زردی می نشاند .

اکنون دیری است که پروانه های هاشمی مان را

شعله های یزیدی بر تپه های خاکستر

فرو ریخته اند . دیری است که گیسوان کودکی

رقیه را بادهای یغماگر با خویش برده اند .

زمین پاییزش را از یاد می برد

اما زخم عمیق عاشورارا هرگز . . .

 بانو زینب (س) چرا سفارش کردی وقتی به

مدینه النبی رسیدید اجازه ندهیم کسی بر سر و

رویش خاک بریزد ؟ می دانم چرا ، چون هنوز

باد گرد و خاک کوچه های کوفه و شام را از سر

و روی زنان و کودکان عزادار نربوده است .

این صورت های کبود و دست های سوخته نیازی

به گلاب افشانی ندارند . هنوز اربعین گل هایی که

با تشنه کامی بر خاک و خون افتادند نگذشته است .

گفتی کسی پای برهنه به استقبالتان نیاید می دانم چرا ؟

چون این کاروان پر است از کودکانی که پای پر آبله دارند .

سفارش کردی شهر را شلوغ نکنند و دور و برتان را نگیرند

می دانم چرا ؟ چون شما از ازدحام نگاه های نامحرم و بیگانه

باز گشته اید . دل تو برای خلوت مزار جدت پر می کشد

تا به دور از چشم خونبار رباب و سکینه و سجاد (ع)

و این کاروان داغدار پیراهن کهنه و خونین حسین (ع)

را بر سر و روی خویش بنهی و گریه های فرو خورده

چهل روزه ات را یک سره رها کنی .


نوشته شده در چهارشنبه 91/10/13ساعت 9:48 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

باور کن گلم ! من همان زینبم ! همان زینبی که هر روز زیر آفتاب نگاه تو گرم میشد،

همان زینبی که از طنین صدای تو جان می گرفت ، همان زینبی که روزش را با زیارت

تو آغاز می کرد و شبش را با چراغ یاد تو به پایان می برد . باور کن همان زینب ،

همان خواهر ، چهل روز است تو را ندیده است . بلند شو برادر گلم ! چرا جوابم

را نمی دهی ؟ تو که همیشه به احترام حضورم می ایستادی ، حالا چه شده

که حتی جوابم را نمی دهی ؟ آه چه توقعی دارد زینب از تو ، آخر تو که ....

باشد حالا که تو نمی توانی ، من برایت همه چیز را می گویم ، آن روز

غمگین کودکیمان که یادت هست ؟ همان روز آتش و در و ........

آری ! می دانم حتی حالا هم طاقت شنیدنش را نداری . برایت بگویم

کودکان تو آواره بیابان های بی چراغ شدند . یکی دو ستاره خاموش شد

تا صبح چه کشیدیم برادر ! فقط یاد و ذکر خدا و تو و پدر و مادر و جدمان

قوت دلمان شده بود ، وگرنه قصه به اینجا نمی رسید . در راه هر جا که شد ،

چراغ یاد تو را روشن کردیم . چه که بر سر آل امیه نیاوردیم ، کوفه می لرزید

از طنین صدایمان ، هر اشکمان را بر چله کمان نشانده بودیم و قلب

خواب آلودگان را نشانه رفته بودیم ، اما امان از شام ! تاریکی شام

بر روشنایی کلام ما پیشی می گرفت . اما ستاره سه ساله تو آنجا

را هم روشن کرد . چه بگویم برای تو ، برای تو که از همه چیز با خبری ؟!

در این چهل روز یک لحظه نوازش صدای تو گوشم را تنها نگذاشت .

هر چه را باید می گفتم به زبانم جاری شد . همیشه گرمای دستان حمایتت

را بر روی شانه هایم حس می کردم . یک آن خودم را بی تو ندیدم ، اما

چه کنم که تو خواسته بودی هر لحظه نبودنت را به یاد دیگران بیندازم و

بیدارشان کنم . هر چه بود این چهل روز گذشت و من دوباره به دیدار

تو آمدم حالا نمی خواهی برای دیدن خواهرت ، از جای برخیزی ؟


نوشته شده در یکشنبه 91/10/10ساعت 12:31 صبح توسط یاس آبی| نظرات ( ) |

پروردگار من ! گرفتار بیماری ام که همواره از

مسیر هدایت فراری ام به تو پناه می برم از

دشمنی با نشانه های رستگاری ام ، می خواهم در

صراط مستقیم خودت نگاه داری ام !

ای پروردگار حی و قیوم ! دلم را غبار غفلت

پوشانده و آفت فراموشی در همه وجودم ریشه

دوانده است . به تو پناه می برم از خواب غفلتم

همواره به بیداری بده عادتم !... ای << ملک الحق

المبین >>! در دو راهی حق و باطل  ، همواره حق

را وانهادم و به گرداب باطل در افتادم . به تو پناه

می برم از این که میان حق و باطل ، باطل را

برگزینم . یاری ام کن تا جز حق نبینم !

خدای من ! مرکب نفسم را همواره به مقصد

گناه راندم و از کاروان استغفار جا ماندم . به تو

پناه می برم از این همه اصرار بر گناهم ، یاری ام

کن از گناهانم بکاهم !

خدایا! نه تنها عنان خود را به دست نفس

سرکش و نافرمانم سپردم ، که همواره

نافرمانی هایم را کوچک شمردم . به تو پناه

می برم از خرد شمردن نا فرمانی ام . عادتم بده به

پشیمانی ام تا از این تاریکی برهانی ام !


نوشته شده در یکشنبه 91/10/3ساعت 11:6 عصر توسط یاس آبی| نظرات ( ) |